آشنایی بیشتر با مسئله ولایت
بسم الله الرحمن الرحیم
امشب که شما این جا جمع شدید احتیاج هست که یک آشنایی بیشتری نسبت به مسئلهی ولایت پیدا کنیم. چرا ما برای امیرالمؤمنين_علیهالسلام_امشب عزاداری داریم؟ چه رابطهای بین ما و علی_علیهالسلام_هست؟ اگر ما بتوانیم امشب این رابطه را کشف کنیم و پیدا کنیم که آیا ما سنخیت با ولایت و علی_علیهالسلام_میتوانیم پیدا کنیم، راه را پیدا میکنیم.
ولی دوستان! اگر راه را پیدا نکردید این گریهها در همینجا میماند. گاهی هم شما را خسته میکند، گاهی هم کلافهتان میکند، چون جسم ما وقتی میتواند با ما بیاید که وجوداً و روحاً پذیرفته باشد. این را دقت کنید!
شما میبینید آقا خسته و کوفته است ولی مینشیند و مسابقهی فوتبال را تا آخرش میبیند. خسته است! اگر نخواهد ببیند یک چیزی در وجودش پیدا شده به نام (علاقه) و (فکر فوتبال)؛ این خستگی یادش رفته است.
امشب میخواهم یک کلیدی را مطرح بکنم اگر ما این کلید را به دستمان بگیریم، هیچ موقع خستگی و زدگی سراغ ما نمیآید. خستگی ما دلیل دارد، خیلی از ما اصلا نفهميدیم که چرا امشب که شبقدر است، باید بیدار بمانیم و قرآن به سر بگیریم؟ همینطوری که نمیشود.
من که یک سال خوابیدم و شب بلند نشدم یک ساعت نماز شب بخوانم، حالا یک دفعه خدا به من بگوید بیا! برای من سخت است.
باید بدانم چرا امشب اینجا آمدم؟ آقایان امشب یک راهی هست بین من و علی_علیهالسلام_، من میدانم اگر راهی بین من و علی_علیهالسلام_نیست، شکنجه میشوم و تحمل میکنم. وقتی قرار شد تحمل بکنم معنی خودش را دارد؛
چطور من مسابقهی فوتبال را با لذت آن هم لحظهبهلحظه فیلمبرداری میکنم با چشمهایم میبینم که لحظهبهلحظه چی شد؟ ولی به جلسهی اهلبیت امیرالمؤمنين_علیهالسلام_که میرسد خسته میشوم.
یک جایی قفل است و باید باز بشود عجیب است؛ من به شما بگویم که من و شما با فوتبال بیگانه بودیم ولی الان عاشق شدیم، با علی_علیهالسلام_رفیق بودیم، الان بیگانه شدیم.
الان به شما میگویم که دو رکعت نماز را چهجوری بخوانیم یعنی از آن موقع که دو رکعت شروع میشود، شما ساعت بگیر، سه دقیقه یا چهار دقیقه میشود.
اگر مثل آقای بهجت_رحمةاللهعلیه_بخواهیم طولش بدهیم چهار دقیقه و نیم طول میکشد.
من نمازهای آقای بهجت_رحمةاللهعلیه_، همه را ساعت گرفتم که ببینم چقدر طول میکشد، چهار دقیقه و نیم یا پنج دقیقه، ولی پنج دقیقه هم سنگین است. ببینید! پنج دقیقه بخواهید نماز بخوانید سنگین است ولی یک ساعت این جا پرسه بزنم یا با یک نفر گعده بگیرم، بگویم که چند تا تصادف اونجا شده، فلانی جیبش را زدند، فلانی دیدی تکچرخ بلند زد چهجوری ویراژ داد. اینها را که میگویم کیف میکنم، میخندم، خسته هم نمیشوم، ولی وقتی قرار شد دو رکعت نماز بخوانم اصلا انگار پنجاه، شصت تا مورچه تو بدنم افتاده و من را اذیت میکند که این نماز کی تمام میشود؟!
یک تصمیمی امشب باید گرفته بشود! البته شما مقصر نیستید، می دانید چرا؟ شما با صفای تمام آمدید ولی الفبای آمدن به شما منتقل نشده مثلا مثل این میماند که ما برویم به یک نفر تصدیق راهنمایی رانندگی بدهیم.
تصدیق به دستش بدهیم ماشین هم به او بدهیم، او میرود و پشت فرمان مینشیند، بنده خدا تقصیری هم ندارد، به او آموزش که ندادیم خوب میرود و تصادف میکند. تقصیر کیست؟ من به او رانندگی یاد ندادم.
اگر روضه خواندی و در روضه زیادهروی کردی، خودت را خسته کردی، اگر سخنرانی شد و مطالبی گفتیم که سنگین بود و اصلا معلوم نبود مال این جمع بود یا نه؟ یک چیزی گفتیم و باید بشنوند و بپذیرند، آنها هم به خاطر امیرالمؤمنین_علیهالسلام_شنیدند و رفتند، ولی باز نشد فایلش هنوز بسته است اصلا نمیدانی چرا اینها را باید گوش کنی، یک رمز و رازی این جا هست که به این معرفت میگویند، معرفت میشود. عرفانی میخواهد، عرفان یعنی معرفت، همانطور که من نسبت به فوتبال معرفت پیدا کردم که چیز خوبی هست و رفع خستگی میکند، یعنی وقتی نگاه میکند اصلاً خستگیاش برطرف میشود.
حالا یک نفر حرفهای میشود، عاشق میشود، زندگیاش را از دست میدهد، او قمارباز شده، نه، خستهام چیزی خوبی نگاه میکنم، خستگیام در میرود.
یک تنوع خوبی برای چشم و برای نشاط هست ولی بیشتر از این نه! ولی بیشتر از این نه! حال آنکه من احتیاج به جای دیگه داشتم و معرفت بسته شده.
امام رضا_علیهالسلام_فرمود: با معرفت پیش ما بیایید! با معرفت!
نمیخواهد خودتان را خسته کنید، اگر معرفت پیدا کردید، مهم است. ببینید یک نوعش اینطوری است؛ طرف میرود کنار حرم امام_علیهالسلام_و آنجا همینطور مینشیند و به ضریح نگاه میکند و بلند میشود و میرود. آقا! چرا زیارت جامعه و امینالله نخواندی؟ دو رکعت نماز بود که الرحمن و یس داشت که نخواندی، بالاتر آقا؛! چرا التهاب و گریه از شما ندیدیم!؟ یک روزی کنار حرم امام رضا_علیهالسلام_رفتم،
خوشفهمها و خوشباطنها! امشب وقتش است! گوش کنید! رفتم کنار حرم امام رضا_علیهالسلام_، گویا اینجوری میفهمم که در صحبتم یک مقدار بیادبی کردم، الان یادم نیست چی گفتم. صحبتهایم که تمام شد با خیال راحت این طرف آمدیم ولی یک بار سنگین روی کول ما بود، اینجا میخواهم بیمعرفتی را بگویم، دیدم یک پیرمردی عصا به دست با یک آقای طلبهای دارند صحبت میکند، این پیرمرد با طلبه بالای سر من است و فقط پاهایشان را میبینم و سرم هم پایین است. یک سؤال از این آقای طلبه کرد، دیدم سؤالی که میکند یک معنای دیگری میدهد، لذا من تحریک شدم گفتم: آقا! میشود بنشینید و من هم سؤال شما را گوش کنم؟ گفت: بله! گفت: حالا یک سؤال هم از شما میخواهم بپرسم، بعد که این آقای طلبه رفت گفت: اینها همه بهانه بود، من با تو کار داشتم میخواستم به شما بگویم این چهجور حرف زدن با امام رضا_علیهالسلام_بود؟
با عصایش اینطوری زد و گفت: حواست را جمع کن!
ببین! یک خیاط دارد مرا نصیحت میکند! یک کلاس معرفتشناسی از امام رضا_علیهالسلام_گذاشته است. شما هم گوش کن! خانمها شما هم خوب گوش کنید!
این آقا گفت: یک روزی من یک شیشهی تمیز را به زیرزمین بردم و یک مورچه را داخل آن انداختم، یک چهارم یک گندم هم در آن انداختم و در آن را بستم و تاریخ زدم، بعد از شش ماه رفتم و در شیشه را باز کردم، منتظر بودم مورچه مرده باشد و گندم را هم خورده باشد. رفتم دیدم مورچه چقدر بانشاط است! گندم را نگاه کردم دیدم یک چهارمش ساییده شده است. مهمترین کلاس معرفت شناسی را به من گفت و من هم دارم به شما میگویم. گفت من درب شیشه را باز کردم، مورچه همان جا داشت دور میزد و با اینکه من در را باز کردم ولی بیرون نرفت!
گفت ببین! امام رضا_علیهالسلام_تو را توی شیشه کرد، شیشهی او خیلی کوچک است، شیشه، همین زندگیات است، همین اوضاعی که الان داری، ورودی پولت معلوم است، علمت معلوم است، زن و بچهات معلوم است، کجا میروی، کجا میآیی معلوم است. رفیقانت معلوم است. همه چیز شما معلوم است. این را امام رضا_علیهالسلام_خیلی قشنگ به تو داده، میگفت فلان روز آمدی و فلان چیز را گرفتی و رفتی، فلان روز آمدی این را گرفتی.
امامرضا_علیهالسلام_دلش میخواهد توی همین شیشه بمانی. چرا تو دائم سرک میکشی؟ چرا دائم پایت را آن طرفتر میگذاری؟ هی میخواهی آن طرف بروی این را ببینی، آن را ببینی!؟
پیش اهلبیت_علیهمالسلام_بمان. هوس کس دیگری را نکن، به همین گندم قانع باش.
یک روزی، این در را باز میکند.
امام رضا_علیهالسلام_بلد است که چکار کند، اصلاً تو نمیدانستی که این بچهی تو هست، یا میخواهی!
آقا امضا کرد، خیلی دقیق است! دقیق!
فلان قضیه اینجوری شد، حالا امام رضا_علیهالسلام_یادش رفته که تو به مشهد آمدی؟! امام رضا_علیهالسلام_بود که تو را به مشهد آورده، چون درها امشب باز هست میشود این حرفها را زد، اگر ماه رمضان تمام بشود و همدیگر را ببینیم اصلا نمیتوانیم این حرفها را با هم بزنیم، الان انگار کنار حرم امام رضا_علیهالسلام_نشستم یا کربلایم، دلها بازِ باز است.
شخصی پیش امام باقر_علیهالسلام_آمد و گفت: آقا این چه وضعی است؟ بدهکاری دارم، زنم مریض است، بچهام، اوضاع و احوالم همه به هم ریخته است. آن وقت اسم ما شده شیعهی امیرالمؤمنین! امام باقر_علیهالسلام_فرمود: بیا با هم معامله کنیم، اگر مشکلات شما خیلی زیاد است و حل نمیشود، من همهی اینها را حل میکنم ولی در ازای آن باید شیعه بودنت را به من تحویل بدهی! شیعه بودن را از تو میگیرم! روحت را از تو می گیرم!
بسمالله! برو همهی کارهایت را حل میکنم. آن مرد یک مقدار فکر کرد و گفت نه، نمیشود، راضی به این معامله نمیشوم.
شخصی پیش امیرالمؤمنین_علیهالسلام_آمد و گفت: آقا یک آدم عجیبی دیدیم که پیدا شده، فرمود: کی هست؟ گفت هر چیزی که در عالم گم بشود، این میداند که کجاست. هر چیزی که دزدیده بشود، این میداند کجاست. حضرت فرمود: این شخص بیاید تا او را ببینم. وقتی آمد حضرت فرمود: پس من از جلوی شما پنهان میشوم، بگو من کجا هستم.
گفت باشد؛ حضرت پنهان شد، بعد حضرت ظاهر شد و گفت بگو کجا هستم؟ گفت: من همهی عالم را گشتم ولی پیدایت نکردم. گفت آقا پس کجا بودی؟ در این عالم نبودی؟ حضرت فرمود: در قلبت بودم! آن مرد قبول کرد و گفت آقا میشود که من شیعه بشوم؟ گفت بله! همینطور که میرفتند، یکی از اصحاب گفت بگو ببینم در جیب من چی هست؟ هر چقدر فکر کرد دید جیب که یک چیز سادهای بود نمیتواند بگوید چه چیزی در آن هست! گلایه کرد و به حضرت گفت: آقا من قدرت عجیبی داشتم ولی جیب این را نمیتوانم بگویم! حضرت فرمود: تمام شد، اینجا این حرفها نیست، اینجا یک برنامهی دیگری است.
فضه به خانهی امیرالمؤمنین_علیهالسلام_آمد، دیدکه اوضاع خیلی ناجور است، امیرالمؤمنین_علیهالسلام_میخواهد برود و از یهودیها پول قرض بکند، یک روز گندم قرض میکند. حالا آن چه که نقل شده و کارهایی که میکند، حضرت اوضاع را نگاه کرد، دید لباسهای اینها و چیزهایی که میخورند، خیلی فقیرانه است. خیلی زندگی سختی دارند. فضه کیمیاگر بود بخاطر همین فضه است. کیمیاگر بود خاک را نقره میکرد. قنبر یک چیز عجیبی است، حضرت اینها را سِحر کرد، قنبر آدم عادی نیست، فضه امام حسین_علیهالسلام_را صدا زد و گفت آقا جان بیا اینجا کارت دارم، او را به اندرونی برد و یک مقدار خاک آماده کرده بود، حالا دیگر رویش نمیشود که به امیرالمؤمنین_علیهالسلام_بگوید که من میخواهم به شما نقره بدهم که خرج کنید، لذا به امام حسین_علیهالسلام_گفت: حسین جان! این خاکها را میبینی؟ من الان اینها را نقرهاش میکنم، یک دستی روی آن کشید و یک کارهایی کرد و خاک تبدیل به نقره شد، پیش خودش گفت الان امام حسین_علیهالسلام_اینها را میبرد و امیرالمؤمنین_علیهالسلام_خوشحال میشود، حضرت زهرا_سلاماللهعلیها_خوشحال میشود. امام حسین_علیهالسلام_داخل شد وگفت: فضه! میخواهی نقرهات را من طلا کنم؟ نگاه کرد و گفت: چهجوری آقا جان؟ یک نگاه کرد و امام حسین_علیهالسلام_آن خاک را طلا کرد. عجیب است! چشمهایش چهار تا شد. سیدالشهدا_علیهالسلام_فرمود: فضه خاتون! حالا من این طلا را خاک میکنم و تو دوباره نقرهاش کن! فضه هر کار کرد و هر چه تلاش کرد نتوانست. بعد امام حسین_علیهالسلام_یواشکی به فضه گفت: فضه! دیگر در خانهی ما اینها را نگو، اگر پدرم بفهمد تو را بیرون میکند. اگر حرفی بوده پیش خودمان بماند.
میخواهی معرفت ببینی؟ معرفت امامبینی چقدر است؟ حضرت گفت که خیلی فشار معاویه برای حضرت علی_علیهالسلام_سنگین شده بود؛ بنابر آنچه که آنها میبینند، یکی از دوستان آمد و گفت: راه چاره نداری. گفت: فلانی! این چه حرفی است که میزنی؟ میخواهی از همینجا با لگد به سینهی معاویه بزنم؟ گفت بله. حضرت فرمود: تاریخش را یاداشت کن و هر موقع پیش معاویه رفتی از او بپرس. حضرت گفت: الان به سینهی معاویه زدم. ولی یکجوری نزدم که ناکار بشود. بعداً برو و از او بپرس. بعداً که پیش معاویه رفته بود، تاریخ و ساعت آن قضیه را پرسیده بود، معاویه گفت، بله! جلوی جمعی بودم آنچنان به دیوار خوردم. حضرت فرمود: یک موقع فکر نکنی ما مستأصل شدیم.
حضرت فرمود آیا میخواهید معاویه را کتبسته اینجا بیاورم؟
من از قدرت حضرت امام_رحمةاللهعلیه_یک چیزهایی میدانم که اگر اینجا به شما بگویم باور نمیکنید؛ به شما نمیگویم! به فرماندههای سپاهپاسداران هم نمیتوانم بگویم، اگر بگویم که چه کسی هست، از قدرت مقاممعظمرهبری چیزهایی میدانم که اگر بگویم، دوستان تکبیر میگویند. من از رابطههای بین ایشان و بعضیها اگر بگویم همه تکبیر میگویند؛ فقط اینقدر به شما بگویم که اگر این قدرت را نداشته باشد نمیتواند این مملکت را اداره کند،
ادارهی این مملکت عادی نیست، همه دارند ضربه میزنند و هیچی از اختیارش خارج نیست ولی خودش ناچار نشان میدهد، ولی اگر یک روز به این نتیجه برسد و اجازه پیدا کند، این کاری که نباید بکند را میکند.
شما به عنوان مؤمن اگر این را که میگویم، از آن پرده برداشته باشی، قدرت خانوادهات و زندگی خودت در اختیار خودت است.
یک نمونه میگویم عمل کنید؛ شما نشده که یک موقعی مریض نباشید. یک دفعه میگویید که ما خیلی وقت هست که مریض نشدیم، همان موقع مریض میشوید، اینجوری خودت، خودت را مریض میکنی! هیچکس اجازه ندارد شما را مریض کند همه چیز را از روی روال میگویید، که آقا وضع و اوضاع خیلی خوب هست، ما خیلی وقته به مشکل مالی بر نخوردیم، فردا صبح مشکل مالی پیدا میکنی!
ما اصطلاحاً میگوییم چشم خوردیم. نه! چشم چیست؟ قدرت است! قدرت است! یک دفعه میخواهی به مشهد بروی، آن موقعی که واقعاً اراده میکنی، اگر واقعاً اراده بکنی به مکه میروی. شیعه این است ولی همه را از دست داده یعنی رویش پوشش است.
حضرت فرمود: همه چیز مال شیعیان است، ما میخواهیم این بروز پیدا کند، لااقل در کار خودم نمانم، غصهام را برای کسی نمیخواهم بگویم، نمیخواهم امشب داستانسرایی کنم که یک عدهای حالت نعشگی پیدا کنند و بگویند، به به! چه چیزهای خوبی! و بعد که از جلسه رفتند، نعشگیشان تمام بشود، خمار بشوند. میخواهم یک حقایقی را بگویم که شما قدرتی که دارید چی هست؛
حالا امام باقر_علیهالسلام_قسم خورد، حضرت فرمود: به خدا قسم این قدرتهایی که ما داریم، نیرویی که ما داریم خدا ما را پیش خودش نگهداشته ، فقط به خاطر او هست که ما داریم خدا را اطاعت میکنیم. خدا همهی نیرویش را به ما داده، حضرت به ما فهماند که شما هم ما را اطاعت کنید و قدرتتان را ببینید.
من اینجوری میفهمم که آمدن حضرت امام_رحمةاللهعلیه_نه به خاطر این انقلاب بود، این خیلی کار عجیبی بود! آمدن ایشان به این خاطر بود که حضرت به ما حالی کند که شیعیان! اگر به خودتان بجنبید، قدرتی دارید که خودتان خبر ندارید! دنیا را میتوانید تحت تصرف قرار دهید! قلبها را میتوانید در اختیار بگیرید. میفرمود: به جبهه بروید، چه کسی در اختیار خودش بود؟ بروید جبهه، ساعت چهار بعدازظهر خیابون بریزید، چه کسی میتوانست مقاومت کند؟ ساعت چهار بعدازظهر، من دولت تشکیل میدهم، این دولت باید برود و رفت.
شما سخنرانیهای یک سال پیش مقاممعظمرهبری را دوباره گوش کنید، اوضاع را الان ببینید چه خبر شد؟ همهی مطالب یک سال پیش را میگوید، اگر کسی قشنگ گوش کند، ساعت سقوط امپراتوری آمریکا را به ایشان گفته است. امام، نامه به گرباچوف میدهد. اخیراً گورباچف میگفت اگر ما آن نامه را گوش میکردیم و خوب دقت میکردیم، کلاه سرمان نمیرفت.
یعنی چه؟! یک آدم عادی به یک کشور اتحاد شوروی نامه مینویسد!
شخصی نزد علامهحلی_رحمةاللهعلیه_آمد و گفت، آقا! شما ادعا میکنید شیعیان علمای ما از انبیای شما بالاترند! مگر تو چه چیزی از موسی بالاتر داری؟ گفت من چی کمتر دارم؟ گفت آخر موسی عصایش را میانداخت و اژدها میشد.
اصرار کرد، علامهحلی گفت: حالا که اصرار میکنی بگیر، بیل را انداخت، دید یک اژدهایی شد، گذاشت و فرار کرد. گفت نمیخواهد بترسی. حالا برو صحبت نکن.
آقای خوانساری بزرگ که نماز باران خواند، اینها ردپاست.
دیگر آن فرماندهی متفقین گفت: این را نگاه نکنید که سرش را انداخته پایین، و عصا به دست میرود؛ از اینجا تا آن طرف عالم، تحت کنترلش است. گفت ما میبینیم این چجوری دارد راه می رود، عادی نیست. این کسی که بیاید بایستد و بگوید باران بیاد. همهی قانون های علت و معلول طبیعت به هم بریزد، این یعنی چه؟
یعنی من در کار خودم ماندم، در کار سادهی خودم ماندم. توانم را از دست دادم. چرا نیروی من از من گرفته شده؟ شیطان در کمین است، از در خانهی اهلبیت_علیهالسلام_بیرون آمدم .حتی روزی مورچه و گنجشک و همهی این پرندهها روزیشان آمده است ولی من در روزیام الان ماندم. همان رزق و روزی که خدا قسم خورده که من روزیتان را به شما میدهم. ما در این روزی ماندیم، این قسم خدا که دروغ نیست. این حتمی است، همهی ما در روزیمان ماندیم.
شخصی دید که یک کرم در شیار یک سنگی هست و یک برگ سبز در دهانش هست. گفت: از کرم بپرسم تا به تو بگوید، موسی از کرم پرسید، این قضیه چیست؟ خدا چه جوری در دل سنگ روزی به تو داده، گفت:
(سُبْحانَ مَنْ يرانِي و يسْمَعُ كَلامِي و يعْرِفُ مَكانِي و يذْكُرُنِي و لا ينْسانِي) (داستاندوستان/محمدمهدی اشتهاردی)؛
موسی_علیهالسلام_تعجب کرد و گفت: عجب فصیح صحبت میکند، گفت:
(سُبْحانَ مَنْ يرانِی):
خدایی که من را می بیند؛
(و يسْمَعُ كَلامِي):
و من به او می گویم، آقا گرسنهام؛
(و يعْرِفُ مَكانِي):
و میداند من در دل سنگم؛
(و يذْكُرُنِي و لا ينْسانِی):
من باید بروم مگر گردنم کج است. مگر چنین چیزی میشود؟
حضرت فرمود: شیعیان ما دروغ میگویند که پیش ما میآیند، حاجت نمیگیرند، جمکران رفتن نمیخواهد، گلو پاره کردن نمیخواهد. من از اصل خودم دور ماندم، دارم اینجوری دادوبیداد میکنم. آخرش هم نه جوابی از آسمان و نه جوابی از زمین میشنوم.
یعنی پس این آیه قرآن معاذالله دروغ است؟
وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَىٰ آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِم بَرَكَاتٍ مِّنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ وَلَٰكِن كَذَّبُوا فَأَخَذْنَاهُم بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﻫﻞ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﻭ ﺁﺑﺎﺩﻱﻫﺎ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻣﻰﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻫﻴﺰﻛﺎﺭی ﭘﻴﺸﻪ ﻣﻰﻛﺮﺩﻧﺪ، ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺑﺮﻛﺎتی ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﻰﮔﺸﻮﺩﻳﻢ، ﻭلی ﺗﻜﺬﻳﺐ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﻴﻔﺮ ﺍﻋﻤﺎلی ﻛﻪ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻣﺮﺗﻜﺐ ﻣﻰﺷﺪﻧﺪ ﮔﺮﻓﺘﻴﻢ. (اعراف/۹۶)؛
اگر راست بگویند و در خانهی ما بیایند و تقوا پیشه کنند، ما همه چیز از آسمان و زمین روی سرشان میریزیم ،آنقدر به آنها میدهیم.
آقا! محرم یادتون هست که با سال تحویل یکی شد؟ قبلش یادتان هست همه جا خشک بود؟ رودخانهها و سدها خشک شد. هر دفعه که شما میآمدید میدیدید، ما برای دههی محرم به عباسآباد رفتیم. وقتی از آنجا برمیگشتیم، وحشت کردیم از آبی که راه افتاده بود! چی بود؟ یک یاحسین گفتیم، ولی پشتبندش داشت آب میاومد.
افرادی از خارج کشور مطالعه کرده بودند راجع به آب که چکار بکنیم؟ گفتند شما تا سی سال قحطی آب دارید. سی سال خشکی در ایران! یک یاحسین گفتیم چقدر مریضها شفا پیدا کردند.
یک پیرزن نابینایی به من گفت، من هر کسی پشت در بیاید، میفهمم که چه کسی پشت در است، گفتم آخه از کجا میفهمی؟ گفت: از این بالاتر بگویم، حتی میفهمم در دلش چه میگذرد. گفتم این را از کجا آوردی؟ گفت من نابینا بودم شوهرم با من ازدواج کرد، از باب ترحم، خواهراش سربهسرش میگذاشتند و میگفتند برو زنت را طلاق بده، این به درد ما نمیخورد؛ شوهر من تصمیم گرفت من و طلاق بدهد
و یک زن بگیرد، یک آقای سیدی آمد و به او گفت که آقاجان! نمیخواهد خانمت را طلاق بدهی، فردا او را به امامزاده شازده حسینعلیاصغر سبزوار ببر. آنجا یک امامزاده کوچک است. یک آقازاده است او را ببر و از امامزاده بخواه تا چشمهای خانمت خوب بشود. این سید این حرف را زد و خداحافظی کرد و رفت. گفت فردای آن روز پیش خودم گفتم من که میخواهم او را طلاق بدهم، حالا پیش امامزاده هم میرویم ولی فایدهای ندارد.
این خانم نقل کرد؛ گفت: خوابیده بودم و تا آن موقع شوهرم را ندیده بودم، فقط صدایش را شنیده بودم. هر چه بچه به دنیا میآمد بخاطر اینکه نابینا بودم، بچه میمرد و از دست میرفت، یا روی بچه میافتادم و میمرد، به خاطر همین هم اینها اعصابشان به تنگ آمده بود؛ میگفت همینجور که من خوابیده بودم دیدم چشمهای من دارد روشن میشود. نگاه کردم، دیدم یک آقازادهای دارد به طرف من میآید و گفت: فاطمه خانم! من را میبینی؟ گفتم بله آقا! گفت: من همان امامزادهام که شما پیش من آمدید. میگفت من هنوز شب به سر نرسیده بود، اینجا روی بلندی دره بودیم، من یک قابلمهای برداشتم و تکان دادم. دیدم شوهرم بیدار شد و صدا زد گفت: فاطمه خانوم بخواب تا صدا زد، ماه هم یک نوری داشت از صدایش چهرهاش را دیدم فهمیدم، خودم را به خواب زدم؛ بعد که بیدار شدیم آرامآرام بلند شدم، کار کردم. برایشان چای درست کردم. آنها یک دفعه دیدند همهی کارها را من انجام میدهم! گفتند، چی شده؟
خلاصه از آن روز به بعد که خدا این چشم را به من داده من پشت در را هم میبینم.
من خودم دیدم در حرم امام رضا_علیهالسلام_یک نابینا شفا پیدا کرد. دیگر نمیشد به چشمانش نگاه بکنی! نمیشد! یک چشمهای عجیبی به او داده بود.
چی شده؟ ما در زندگی گیر کردیم.
رابطه ی ما با حضرت علی_علیهالسلام_قطع شده، لذا ما این طرف ماندیم.
بدون رودربایستی بگویم، این (یافاطمه) (یاحسین) (یازهرا) که میگوییم، به زور دارند همین مقدار ما را میآورند، که ما باشیم و خودمان نمیآییم. دارند ما را میآورند.
حالا راه چی هست؟ راه را من می گویم،
چیزی که یاد گرفتم را به شما میگویم؛ من در فراز و نشیبهایی که در زندگی داشتم، اینها را پیدا کردم که الان دارم به شما میگویم و اتصالمان به امام زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف_بیستوچهار ساعته است. هر کسی در بیستوچهار ساعت بررسی بکند که در زندگیاش چیزی نباشد که حضرت را ناراضی کند، بیستوچهار ساعت مورد تأیید واقع میشود. من صحبت از دیدن امام زمان_علیهالسلام_نمیخواهم بکنم. نه! من میخواهم بگویم، به عنوان نوکر امام زمان_علیهالسلام_میخواهم بگویم که میخواهم سربازش بشوم و مرا قبول کند. حضرت یک مانع دارد و این را به علیبنیقطین گفته است. این جریان هم مال امام حسن عسکری_علیهالسلام_است. حضرت به فرزندشان فرمودند: ای پسرم! قضیهی تو با ما ائمه فرق میکند؛ باید با منافقان روبرو میشدیم و با آنها دست هم می دادیم و سلام علیک میکردیم. ولی مهدی جان! تو نه با کافر ارتباط داشته باشی نه با منافق. باید با شیعیان گنهکار باشی. عجیب کار سخت شد، پس چی شد؟ حضرت فرمود: به همین خاطر در شهرها نباید بروی، باید به بيابان بروی، لذا حضرت به شیخمفید_رحمةاللهعلیه_نامه نوشت و گفت:شیخ مفید! الان اسباب کشی کردیم، ما الان روی قلهی کوهی هستیم. قرار است که موقتا اینجا باشیم و چند وقت دیگر میرویم . حضرت درد دلش را از این کوه به آن کوه و از این منزل به آن منزل میبرد، لذا به ایشان امر شد که به شهرها نباید بروی.
چرا معصیت در شهرها زیاد است؟ من اگر واقعا میخواهم یک دری به رویم باز بشود، نگذارم یک هفته یک اتفاقی بیفتد که حضرت از من ناراضی شود. ای خانم! در حرف زدنت، در نگاهت، در حجابت، حرمت نگهدار!
بگذار امام زمان_علیهالسلام_به سراغت بیاید. شیخبهایی_رحمةاللهعلیه_جبر بلد بود، علم اعداد، در علم اعداد، امام زمان_علیهالسلام_را پیدا کرد که چه زمانی کجاست؟ در بازار اصفهان رفت تا آقا را ببیند. وقتی رفت، دید حضرت تشریف آوردند و رفت پهلوی یک کلیدساز و او را بغل کرد و با او روبوسی و احوالپرسی کرد. شیخبهایی_رحمةاللهعلیه_اینجاست و نگاه میکند، یک مشتری برایش آمد، این آقا چهارپایه گذاشت و گفت آقا بفرمایید بنشینید. حضرت آنجا نشست و او هم مشتری رد میکرد و با آقا بگو بخند میکرد. وقتی خداحافظی کرد آقا دارد میرود ، شیخبهایی اجازه پیدا کرد دنبال آقا برود که حضرت راه را گم نکند. حضرت برگشت و گفت شیخبهایی! نمیخواهد از این راهها سراغ ما بیایی. شما وظیفهات را انجام بده ما سراغ شما میآییم. ما که راه را بستیم، گفتیم شما نیایید، در را هم بستیم و گفتیم ما میآییم.
یک آقایی خدا رحمتش کند، اینجوری میزد به پیشانیش و میگفت در وضوخانهی مسجد، آقا آمد وضو بگیرد من ادب را رعایت کردم و گفتم بایستم تا آقا وضویش تمام شود، آقا وضویش را گرفت و رفت. چشمش باز شده بود و آقا را میدید؛ دیدم دارد سرش را تکان میدهد، یک آدم خودساختهای بود،
میگفت آقا همینجوری میآید و سرمیزند. امام شماست، رابطه به یک اطاعت و نافرمانی است، اگر اطاعت بکنم میآید ولی اگر نافرمانی بکنم نمیآید.
آقا! داد زدن میخواهد؟ نه!
گریهی زیاد میخواهد؟ نه!
همین که من کارم را انجام بدهم حضرت میآید. همین.
آقای بهجت_رحمةاللهعلیه_فرمود: هر کاری خواستید بکنید، ببینید خدا راضی است؟ امام زمان_علیهالسلام_راضی است؟ بسم الله! اگر نه، رها کن. هیچکار دیگری نمیخواهد انجام بدهی، فقط وظیفهات را انجام بده؛
آقایان! الان حالم این است که اول باید افطاری بخورم بعد نماز بخوانم، عیبی ندارد. امام زمان_علیهالسلام_با این کار مخالف نیست. من پول ندارم مکه بروم، خب مگر تو را زور کردند که مکه بروی؟ آقا من پول ندارم مشهد بروم و پول خرج کنم، خب مگر امام زمان_علیهالسلام_این را از تو خواسته؟! آقا من حالش را ندارم که به مسجد بروم، مریض هستم، مگر آقا گفته مسجد برو؟ مگر گفته چهار تا کیسهی سیمان بگذار روی کولت و ببر؟ حضرت چنین چیزی نخواسته، یک چیزهای ساده از من و شما میخواهد.
یکی از مراجع تقلید میگفت که آقایی نقل کرده و گفته که یک زمانی با حیوان در کوچههای تنگ قم مصالح میبردند، میگفت: این حیوان وقتی مصالح را برای آقایی آورد آنها را در حیاط خالی کرد، وقتی برمیگشت رفت و در گوش الاغ صحبتی کرد. آقا مرجعتقلید است! دیدم حالش منقلب شد، گفتم: آقا! به این حیوان چی گفتی؟
تو که بارت را به منزل رساندی، آیا من به منزل میرسانم یا که نه؟!
آقا! یک باری که برداشتی به مقصد برسان؛
تو یک مادر داری، یک زن داری، یک بچه داری یا زن نداری بچه نداری، بالأخره یک وظیفهای روی دوشت هست. چهار پنج تا دیگر بیشتر نیست، بیا برسان دیگر …
اگر قرار است درس بخوانی خوب بخوان، اگر قرار است ورزشکار بشوی، خوب ورزش کن. اگر قرار است پول در بیاوری، از راهش پول در بیار، برو با جدیت پول در بیار. اصلاً این جهاد است که تو انجام میدهی ولی چرا اعصاب خودت را خرد میکنی؟ چرا با مسجد قهر کردی؟ خدا شاهد است که آقایی شب نوزدهم به تلفن همراه من زنگ زده و گریه کرد، گفت حاج آقا! پارسال شب نوزدهم به شما زنگ زدم گفتم یک حاجتی دارم، آنقدر مهم است، بین هستی و نیستی من دعا کنید، به دیگران هم که دعا میکنند بگو، شما هم به دیگران گفتید. داشت گریه میکرد گفت: حاج آقا تو رو خدا به شما التماس میکنم شب نوزدهم از خدا بخواه از من بگیرد آن چیزی که خدا به من داده! گفتم: یعنی چه؟!
ببین! به یک شکلی همهی دعواهامونم با خداست، نه خدا را رزاق میدانیم؛ حسین آقا دیگه رزاق است! جعفر آقا دیگه رزاق شده! دیگر هیچی! همه را تعطیل کردیم. دیگه خدا نه رزاق است! نه میتواند کاری برای من انجام بده، نعوذبالله یک خدای کوچولویی شده که بیدست و پاست!
بابا! خداست که دارد هستی را اداره میکند.
الان اگر قدرتش در وجود شما نباشد نمیتوانیم نفس بکشیم. اگر قدرتش را بردارد، یکدم نفسم بند میآید. بند نمیآید؟ خدا این را از ما میخواهد که ما به او معتقد باشیم، قبولش داشته باشیم، که همه کار از او برمیآید.
خدا به حضرت امام_رحمةاللهعلیه_همه چیز داد، صدام کجاست؟ صدام پودر شد. زمین رفت، کجا رفت؟! کجاست؟! یک چیزی از او بگویید. القاعده کجاست؟! که تا کاشمر آمده بودند و از ما اسیر میگرفتند.
یکی از بچههای جبهه آن موقع خواب دیده بود آقا ما تا فاو آمدیم، چطور کربلا نمیتوانیم برویم؛ حضرت ابوالفضل_علیهالسلام_به او فرموده بود که کربلا را اگر به شما بدهیم، نمیتوانید نگه دارید، الان وقتش نیست، صبر کنید وقتش که بشود به شما میدهیم. یکجوری دادند که با آقایی دادند.
الان شما دیدید که دعای شب قدر در مسجد کوفه که مال بچههای تهران بود، انگار مال بچههای ایران است. یعنی چه؟ چی شد که ما عراقی آنجا نمیبینیم در تلویزیون کربلا میرود.
چی میشه که هر موقع هر چیزی برای خانه میخواهی به موقع به تو میدهد. خدا شاهد است که به تو میدهد. خدا چشم به این قشنگی را مگر به تو نداده؟ اگه تو سؤال کردی اصلاً چه خبر داشتی، آن موقع دست به این قشنگی به تو داد. کِی تو میخواستی و میفهمیدی که این قلب را لازم داری؟ اصلا میفهمیدی که لازم داری؟ اگر همین قلب را یک روز به ما بده و بگوید ادارهاش با خودت باشد، پمپاژ کن، آیا میتوانستی؟ حالا راحت میخوابی. خدا را هم شکر کن.
خیلیها هستند که دنبال خوابند، ولی شما راحت میخوابی و راحت بلند میشوی. چرا ناشکری و کفران نعمت کنیم؟ بیاییم از فردا صبح شروع کنیم، الحمدالله، الحمدالله بگوییم. شکر امام سجاد_علیهالسلام_است که هر موقع نعمتی به او میرسید، سجده میکرد. حالا نمیخواهد ما سجده برویم، شکر دخترت را بهجا بیاور، وقتی دیدی بچهات جلوی شما راه میرود و سالم است، الحمدالله بگو.
امشب یک آقایی بچهاش را اینجا آورد و گفت، آقا دارم بچه را به بیمارستان میبرم. تازه به دنیا آمده و قلبش مشکل دارد. خداست! خوب خدایی میکند، زندگی تو را نمیتواند اداره کند؟!
مگر تو کی هستی؟ زندگی من را نمیتواند اداره کند؟!
این آخرین حرفم است؛
وقتی بابات بود، بچه بودیم به بابات اعتماد نداشتی، این که دارد زندگی را میچرخاند، چندبار این را گفتم، الان به اندازهی بابات به خدا اعتماد کن که زندگیات را بچرخاند. بابایی که خودش به همهجا گیر بود، ولی زندگیات را اداره میکرد اصلاً ناراحت نبودی میگفتی بابام دارد اداره میکند، نمیفهمیدی، الان به اندازهی اون نیت، به خدا اعتماد کن، تازه ما چهارده معصوم_علیهالسلام_را داریم که پشتیبان ما هستند. بین چهارده تا معصوم گیرکردی. یک ماه، قشنگ درِ خانهی موسیبنجعفر_علیهالسلام_برو.
تو که درِ خونهی اصغر آقا میروی حالا هم بگو، یاموسیبنجعفر دستم را بگیر.
من در حرم امام رضا_علیهالسلام_دیدم یک جوانی بچهاش دستش بود و گفت این بچه گردن نمیگیرد، دکترها هم گفتند که این بچه مشکل گردن دارد. دائم گریه میکرد و میگفت یا امام رضا! بچهام را از تو میخواهم، میرفت و دوباره میآمد و میگفت آقا امام رضا! من دفعهی دوم هست که دارم میآیم، دوباره میرفت و از پشت میآمد و دفعهی سوم گفت آقا! من دارم میام مشهد، دفعهی چهارم دارم میآیم. چقدر این آقا خوب و زرنگ عمل کرد! دوباره گفت آقا! دفعهی هفتم هست که آمدم. آقا امام رضا! ممنون شماییم. من دیدم دارد میخندد، شب مبعث بود، قشنگ ما هم دیدیم که گفت آقا جون ممنونتم، خداحافظ! چقدر آرام! چقدر مطمئن! ما از فلان آقا بخواهیم چیزی بگیریم خیلی باخیال راحت میگیریم ولی از امام_علیهالسلام_خیلی راحت نمیگیریم، ساده نمیدهد، و پیش خودمان میگوییم حالا خدا میدهد؟ نمیدهد؟ نکنه که نده، نکنه پیداش نکنیم، نکنه خواب باشد. ما در مورد خدا اینجوری فکر میکنیم. نکنه نمیشنود، نکنه پنبه گذاشته در گوشش، (معاذالله) نه بابا! اگه چیزی تا حالا رسیده از همان اوستاکریم رسیده.
صلی الله یاامیرالمؤمنین یاعلیابنابیطالب_علیهالسلام_، آقا! یک ذره از این اعتمادت را در مجلس ما بریز. تا ما هم خدای تو را از نگاهت بشناسیم و امشب موحد بشویم. یا علی! امشب از خدایی که تو پیدا کردی از همان شناخت و معرفت، یک جرعهای هم به ما بده.
وصلیاللهعلیمحمدوآله.