فراز4
فراز ۴ «فَإِلَى مَنْ حِينَئِذٍ مُنْقَلَبُنَا عَنْكَ، وَ إِلَى أَيْنَ مَذْهَبُنَا عَنْ بَابِكَ، سُبْحَانَكَ نَحْنُ الْمُضْطَرُّونَ الَّذِينَ أَوْجَبْتَ إِجَابَتَهُمْ، وَ أَهْلُ السُّوءِ الَّذِينَ وَعَدْتَ الْكَشْفَ عَنْهُمْ.»( ۴ )
«پس در این حال از آستان تو سوی چه کسی رویم و از در لطف تو به کدامین سو روانه گردیم؟ تو پاک و منزهی، ما همان بیچارگانیم که اجابت دعایشان را واجب نمودهای و همان درماندگانیم که گرهگشایی از کارشان را نوید دادهای.»
( فَإِلَى مَنْ حِينَئِذٍ مُنْقَلَبُنَا عَنْكَ ):
خدایا اگر فضل تو به ما نرسد سراغ چه کسی برویم که جواب ما را بدهد. حتی ائمه-علیهمالسلام- بدون اجازه تو به ما جواب نمیدهند.
( وَ إِلَى أَيْنَ مَذْهَبُنَا عَنْ بَابِكَ ):
َ از در خانه خودت، ما را به کجا میفرستی؟
(اینها همه مقدمه است برای فراز بعدی، فراز بعدی فراز عجیبی است)!
( وَ إِلَى أَيْنَ مَذْهَبُنَا عَنْ بَابِكَ ):
خدایا ما را از در خانهات کجا میفرستی که آنجا خبری باشد و مشکلاتمان حل بشود.
( سُبْحَانَكَ نَحْنُ الْمُضْطَرُّونَ ْ ):
خدایا ما واقعا مضطر هستیم. شیطان بر ما مسلط است. عقیده ما ضعیف است، گناهانمان زیاد است، جهل همه وجودمان را گرفته است و از هدایت دور افتادهایم، الان که دیگر پیغمبر نیست، امام و معجزه هم نیست پس چه کسی دست ما را بگیرد؟ هوس تمام وجود من را گرفته و وقتی نگاه میکنم، میبینم که محکوم به انحراف و گمراهی و شکست هستم. برای خودت برهان درست کن تا در درونت ثابت بشود که مضطر هستی و خدا همین را میخواهد و به عنوان مضطر با تو برخورد میکند ولی ما اینطوری نیستیم، فکر میکنیم آدم خوبی هستیم و دلمان را به گریهها و سینهزنیها خوش کردهایم، حال نمیدانیم گناهان ما را کجا بردهاند. باید خودت را مضطر معرفی کنی و قبول بکنی که بیچاره هستی.
( نَحْنُ الْمُضْطَرُّونَ الَّذِينَ أَوْجَبْتَ إِجَابَتَهُمْ ):
اگر کسی به مرحله اضطرار برسد واجب است که به او رسیدگی کنند و خدا اولین کسی است که به این واجب عمل میکند. الان منبع اضطرار جهل نیست، منبع اضطرار معرفت است. باید برای خودمان برهان درست کنیم. مثلا من میبینم آیتالله بهجت رفت، حاج آقا فخر رفت، آیتالله بهاءدینی رفت و من خیلی احساس وحشت میکنم به اینکه حالا اینها رفتهاند ما به کجا تکیه بکنیم؟!
اگر من با یقین این حالت را داشتم خدا باید اینجا را پر کند چون من ثابت کردم که مضطر هستم مانند کسی که بدهکار است آمدهاند با دستبند او را ببرند. این فرد تا یک ساعت پیش دلش خوش بود که فلانی مشکلش را حل میکند یا امکان ندارد طلبکار با برگهی جلب بیاید! ولی وقتی که دستبند به او زدند میپذیرد و به طلبکار و مامور التماس میکند، به آن حالت التماس کردن دقت کنید، این حالت را زودتر برای خودتان درست کنید. آقایون طلبه علم آن چیزی نیست که شما دارید یاد میگیرید. شما باید یک شب تا صبح در خانه خدا بروید و به همه ائمه-علیهمالسلام- متوسل بشوید بگویید: من میخواهم طلبه باشم، اگر به من رسیدگی نکنید و به من علم ندهید جاهل میمانم و این خطرناک است. به خدا بگو به تو بدهد. به امام صادق-علیهالسلام- بگو: من نمیخواهم طلبهی بیسواد باشم لذا این درسها را میخوانم، این کارها را انجام میدهم تا زمینه برای آن علمی که تو میخواهی به من بدهی فراهم شود. بعد میبینی امام صادق-علیهالسلام- این علم را برای تو باز میکنند و با یک استاد خوب، یک کتاب خوب، از یک منشأی میبینی علم از وجودت میجوشد و بیرون میآید و دیگر نمیخواهد تلاش زیادی بکنی( زوربزنی ).
اولین تبلیغ طلبگی من زمان بمباران در شمال حسن آباد نور بود آن موقع هنوز با لباس روحانیت آشنا نبودم که چهطور باید با عبا و قبا راه بروم. روز اول منبر، پایم به قبا گیر کرد و از پلهی دوم منبر به زمین خوردم، مردم شروع به خندیدن کردند. بلند شدم خودم و جمعوجور کردم و بالاخره خودم رو به بالای منبر رساندم. بعد از گفتن بسم الله الرحمن الرحیم، هر چه فکر کردم چیزی یادم نیامد. مردم دوباره شروع کردند به پچ پچ کردن و خندیدن. خلاصه گفتم السلام علیکم والرحمة الله و یک دعا هم کردم و از منبر پایین آمدم. روز بعد با کلی مطالعه، با احتیاط از منبر بالا رفتم و بسم الله الرحمن الرحیم گفتم ولی باز چیزی یادم نیامد، حتی یک حدیث! یک کلمه هم یادم نیامد.
روز سوم هم همین اتفاق افتاد. تا اینکه روز چهارم عذرم رو خواستند و گفتند بفرمایید. ماه رمضان بود من با خانواده رفته بودم، به خانواده گفتم آماده شوید میخواهیم برویم.(یکی از افراد سپاه به نام آقای زرگر یکی از اتاقهای خانه خودش را به ما داده بود، از در خانه اینها تا کنار دریا حدودا ۳۰۰ متر فاصله بود) من با همین حالت ناراحتی از خانه بیرون آمدم یک فشاری روی من بود که انگار دارم جان میکَنم و آخرین لحظات من است. با همین حال کنار جاده راه میرفتم که اگر یک ماشین هم به من میزد عیبی نداشته باشد و عذری نداشته باشم که خودم را زیر ماشین کرده باشم. در همین حالت شروع کردم با امام زمان-علیهالسلام- حرف زدن، گفتم: آقا اگر شما میدانستید که من به درد این کار نمیخورم از همان اول نمیگذاشید که طلبه بشوم الان هم دیر نشده من برمیگردم و این لباسها رو در میآورم و مشغول به عملگی یا هر کار دیگری میشوم اما دیگر طلبهی شما نمیشوم چون میبینم که به درد شما نمیخورم. همینطور که صحبتهایم را با امام زمان-علیهالسلام- میکردم، یک مقدار هم گریه کردم و به خانه برگشتم و به خانواده گفتم برویم؛ آقای زرگر جلوی ما را گرفت و گفت: من به اینها کار ندارم، شما تا آخر ماه رمضان مهمان ما هستید و هیچجا نباید بروید. به خانواده گفتم وقتی اینها خواب هستند، ما یواشکی میرویم. آقای زرگر فهمیده بود، میگفت خانم من دیشب حضرت زهرا-سلاماللهعلیها- را در خواب دیده که فرمودند: اینها میهمان ما هستند و از آنها پذیرایی کنید. گفتم این خواب هم خودت درست کردی چون اولا من باید این خواب را ببینم و بعد اینکه اوضاع ما الان به این خواب هم نمیخورد. هر چه ایشان اصرار کرد گفتم فایده ندارد. شب را همان جا خوابیدیم، در عالم خواب دیدم که با زبان دارم به قبر امام رضا-علیهالسلام- می زنم و قبر ایشان را تمیز میکنم (مفصلش و نمیگم)؛ اهالی آنجا نتوانسته بودند یک سخنران (منبری) پیدا کنند. لذا گفتند: جهنم! شما اینجا بمانید دوباره ما از کجا یک نفر دیگر را پیدا کنیم. بالاخره من منبر رفتم و با بسم الله الرحمن الرحیم شروع به سخنرانی کردم. مردم متعجبانه به من نگاه میکردند بعدا گفتند: این سه روز اولی اینجوری صحبت کرد پیش ما عزیز بشود. گفتم اینجوری نیست، بعد دیدم آن حرفهایی که من در کنار جاده به امام زمان-علیهالسلام- زدم و آن حالت اضطراری که در آن لحظه وجود مرا گرفته بود باعث شد خدا و امام زمان-علیهالسلام- به من رسیدگی کنند و دیگر آن حال برای من پیش نیامد.
اگر آن حالت برای کسی به وجود بیاید و مضطر بشود یا دستش را میگیرند و یا تحویل شیطان میدهند.
و این خوب است چون تکلیفش معلوم میشود که کدام طرفی است و این وسط نمیماند. لذا امام سجاد-علیهالسلام- برهان درست میکند و به ما میگوید خود را مضطر بدانیم؛ به همین دلیل به ما میگوید:
( سُبْحَانَكَ نَحْنُ الْمُضْطَرُّون ) ؛
خدایا! اگر ما مضطر نیستیم، پس چه کسی مضطر است؟! پیغمبر که بالای سرمان نیست، امام زمانمان را هم بردی، هجوم شیاطین هم که هست، این همه پلشتی هم که اطرافمان است، یک دلیل برای اینکه احساس بکنیم که مضطر نیستیم، وجود ندارد! پس ما مضطر هستیم.
( الَّذِينَ أَوْجَبْتَ إِجَابَتَهُمْ ):
پس خدایا بر تو هم واجب است که اجابت بکنی چون برای خودت واجب کردی که اجابت بکنی.
کِی ما با خدا اینجوری حرف زدیم؟ کِی ایستادهایم و سنگهایمان را با خدا واکندهایم؟ خدا اصلا دوست دارد بندهاش با او کل کل کند. مثل حضرت موسی-علیهالسلام-!
خدا میداند که موسی چگونه با او کل کل میکرد. حضرت موسی چهار بار از خدا پرسید این کِرم را برای چه خلق کردی؟! خدا جواب داد تو چهار بار از من سوال کردی ولی این کرم ۷۰ بار از من پرسیده که چرا موسی را خلق کردی؟
یاصاحب الزمان ادرکنی!
ببینید حضرت موسی با خدا اینطوری حرف میزد و رابطه داشت، برای همین کلیمالله بود. مسائلی را مطرح میکرد که هر پیغمبری جرأت نمیکرد با خدا اینطوری صحبت کند. خدا نحوهی ارتباط موسی با خودش را دوست دارد. به همین دلیل داستانهای حضرت موسی را در قرآن زیاد گفته است. شما هم با خدا اینجوری باشید. ما باید خیلی از حضرت موسی تشکر کنیم و برایشان کاری انجام دهیم.
در روایت است پیغمبر اکرم-صلیاللهعلیهوآله- وقتی نماز را از خدای متعال تحویل گرفت، ۲۰۰ یا ۲۵۰ رکعت نماز بود. دربعضی روایات نقل شده که صد و خوردهای بوده است. پیغمبر موقعی که داشت میآمد تا برای امتش نماز را اعلام کند، درهمان عالم، بین راه حضرت موسی را میبیند به پیغمبر می گوید: کجا میروی؟ پیغمبر میفرماید: دارم میروم که به امتم نماز را اعلام کنم. حضرت موسی از تعداد نمازها سوال میکند و رسول خدا-صلیاللهعلیهوآله- در جواب میفرمایند:۲۵۰ رکعت، (دربعضی روایات صدوخوردهای آمده) ؛ حضرت موسی فرمود: امت تو خیلی شبیه امت من هستند و من آنها را میشناسم. برو از خدا برای امتت تخفیف بگیر، (چونه بزن) و به خدا بگو آن را کمتر کند. حضرت تعجب کردند! و گفتند: مگر میشود با خدا چونه زد؟ موسی گفت: بله من پیغمبری باتجربه هستم بیا با هم برویم و اینجور با خدا چانه بزن (از خدا تخفیف بگیر)؛ پیغمبر برگشت و به خدا گفت: به حق موسی و…
خلاصه موسی را واسطه قرار داد و خدا نمازها را نصف کرد؛
برگشت، دوباره حضرت موسی از او سوال کرد چه شد؟ پیغمبر باخوشحالی گفت که خدا نمازها را نصف کرد. موسی گفت: یارسول الله، امت تو به درد این نمازها نمیخورند، برو دوباره چانه بزن. موسی تا چهار دفعه پیامبر را برگرداند تا نمازها به ۱۷ رکعت رسید. موسی دوباره خودش را نشان داد و گفت: ای پیغمبر امتت را من میشناسم، از من میشنوی بیا باهم برویم و این نمازها را به دو رکعت برسان، تازه آن دو رکعت، نماز صبح هم نباشد و یک ساعتی باشد که این امت همهی کارهایشان را انجام داده باشند بعد بیایند نماز بخوانند. پیغمبر جواب داد: یا موسی! من دیگر حیا میکنم برگردم. اگر پیامبر برمیگشت، نمازها به دو رکعت میرسید اما حیای پیامبر اجازه نداد.
پس یاد بگیر و مؤدبانه با خدا حرف بزن. خدا هم وقتی میبیند یک بنده، حق خدا را قبول و با او ارتباط دارد، دستورات خدا را رعایت میکند، مقرب و با خدا خودمانی شده است، چرا خواستهی بندهاش راقبول نکند. شما به اندازهای که با دیگران راحت و خودمانی هستید، با خدا خودمانی باشید، با امام زمان-عجلاللهتعالیفرجهالشریف- خودمانی باشید، حرفهایتان را به ائمه-علیهمالسلام- بزنید، به امام زادهها بگوئید.
( وَ أَهْلُ السُّوءِ الَّذِينَ وَعَدْتَ الْكَشْفَ عَنْهُمْ ):
خدایا من اهل سوء هستم. به خدا بگوئید به ما ضرر وارد شده، به ما سوء وارد شده، ما خسارت دیدهایم، از ایمانمان کم شده، از اسلاممان کم شده و شیطان همه چیز را از ما گرفته. خدایا خودت وعدهی کارگشایی رو به ما دادی.
( اَمّنْ یُجیبُ المُضْطَرَّ اذا دَعاهُ و یَکْشِفُ السُّوءِ ) ؛
نمیخواهد این را برای مریض بخوانی! برای خودت بخوان.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.