فراز92-90
فراز92-90
«وَ لَا تَسْتَدْرِجْنِي بِإِمْلَائِكَ لِي اسْتِدْرَاجَ مَنْ مَنَعَنِي خَيْرَ مَا عِنْدَهُ وَ لَمْ يَشْرَكْكَ فِي حُلُولِ نِعْمَتِهِ بِي»(90)
«و از طريق فرصت دادن به من، تدريجا گرفتار عقابم مساز همانند عقاب كردن كسى كه مرا از خيرى كه در نزدش بود منع كرد و حال آنكه در رسيدن نعمتش به من، شريك و همكار تو نبوده و نيست.»
«وَ لَا تَستَدرِجنِي بِإِملَائِكَ لِي استِدرَاجَ مَن مَنَعَنِي خَيرَ مَا عِندَهُ» گاهی خدا استدراج دارد. برای چه کسی؟ برای کسی که حقه باز است. به لطایف الحيلی حواس خودش را پرت کرده و معصیت میکند. میفهمد که خدا میداند ولی علم خدایی را در وجود خودش مسخره میکند. خدا هم با او استدراج میکند. مثل اداره آگاهی، دزد را رها میکند و بعد کنترل میکند تا مهلت یابد جرمش بیشتر شود و وقتی دزد را گرفت، حکم قطعی را در حقش اجرا کند.
گاهی فرد خودش با خودش این حالت را پیدا میکند. زیرا شهوت بر او حاکم و غالب شده است و چون میخواهد به آن برسد، بقیهی چیزها مثل آبرو و موقعیت باید توجیه شود. با این استدراج آن خیری که نزد خداست و نعمتهای خدا را از دست میدهد.
«وَ لَم يَشرَككَ فِي حُلُولِ نِعمَتِهِ بِي» در یک حالتی است که نه تنها نعمت را نپذیرفته، بلکه بدتر از آن، نعمت را پس زده است.
«وَ نَبّهْنِي مِنْ رَقْدَةِ الْغَافِلِينَ، وَ سِنَةِ الْمُسْرِفِينَ، وَ نَعْسَةِ الْمَخْذُولِينَ»(91)
«و مرا از خواب اهل غفلت و چرتِ اسرافكاران و خوابآلودگى اهل ذلت بيدار كن.»
«وَ نَبّهنِي مِن رَقدَةِ الغَافِلِينَ» خدایا! کاری کن از خواب غفلت و عمیق بیرون آیم. تنبّه مقابل غفلت است. اگر کسی از غفلت صرف نظر کرد، وارد تنبه میشود و بالعکس. چهقدر بین این دو باریک است!
با سرعت زیاد با ماشین میرود، غفلت او را گرفته، توجه ندارد که این غفلت بیچارهاش میکند. یک لحظه متنبه میشود. چهقدر بین این تنبه و غفلت فاصله است؟ زیاد نیست. بلکه هیچ چیزی فاصله نیست. اگر تنبه آمد غفلت نیست و بالعکس. چهطور میشود که انسان از این حالت به حالت دیگر میرود؟ مثلاً گاهی یادش بیاید وسیلهاش را کجا گذاشته است و گاهی یادش نیاید. اگر یادش نیامد، چهقدر خسارت متحمل میشود! حالا اگر یک لحظه خداوند به یادش بیاورد دیگر خسارتی در کار نیست. خدا که اهل غفلت نیست، خدا اهل تنبه است. لذا بگذارید تنبهاش را به شما بدهد. «وَ نَبّهنِي» تنبه را از خداوند متعال بگیرید. «وَ سِنَةِ المُسرِفِينَ» اسراف برای فرد به یک امر عادی تبدیل شده است. در هیچچیز مقید به اندازه نیست. خواب، خوراک، پوشاک، وقتگذرانی، اسرافها پشت سر هم است. خدا اسراف را نپذیرفته و با آن مقابله کرده، اما فرد اسراف میکند، پس در مقابل خدا ایستاده است!
«نَبّهنِي مِن سِنَهِ المُسرِفِينَ» مرا از اسراف بیرون بیاور، «وَ نَعسَةِ الْمَخذُولِينَ» کسی که گیج است نمیفهمد چه میکند که نهایت آن خذلانِ خداست. چهقدر مهم است که خدا به کسی این تنبه را بدهد که از اسراف بیرون بیاید، از گیجی درش آورد و از خذلان نجاتش دهد.
امام سجاد –علیهالسلام- به ما یاد میدهد اینها را از خدا بخواهیم نه امور بیارزش را. و اگر از خدا خواستی و غافل نبودی، این تنبه شما را تا خود خدا میبرد. ولی اگر غافل بودی و علم یا تقوا هم داشتی، یا فکر هم داشتی، دیگر به درد نمیخورد.
کسی که فکر دارد همان فکرش برایش غفلت است، فکر او، او را مشغول میکند، آنقدر فکرش برایش جذاب میشود که از امور دیگر غفلت میکند!
در مشهد، فردی را دیدم که دکترای ادیان داشت و هر ماه یکی دو مقاله از او در نشریههای مهم دنیا به چاپ میرسید. صحبت عرفان شد، گفتم چیزی به نام عرفان و عارف نداریم و توضیح دادم که عارف یعنی بیقید و بند، کسی که هر کاری میتواند انجام دهد، حالت فکری و روحیاش بی حساب و کتاب است، در جایی مینشیند و با گردن کج هر کاری که میخواهد میکند؛ مثل شقیق بلخی، بایزید بسطامی، و خصوصیات آنها را به او گفتم.
گفت: بله، این خصوصیات را در فحشهایی که به هم میدهند دیدهام. مثلاً شقیق بلخی گفته بود توکلی که تو داری سگهای بلخ هم دارند.
بعد از من راجع به حقیقت مطلب پرسید.
گفتم: ما فقه داریم. چرا این را میگوییم؟ فقه یک قالب است. من با نشانههایی باید بفهمم درست راه میروم یا نه ولی عرفان حد و مرزی ندارد.
بعد مثال زدم که آیا هر کس توی آب بیفتد شناگر است؟ اگر اینگونه باشد کسی که شالاپ و شلوپ هم میکند شناگر است!
اما اگر فهمیدم هر کسی که بر اساس ضابطه شنا کند، شناگر است، دیگر آن فرد را شناگر نمیدانم.
گفت: چرا آقایان به این مطلب توجه نکردند؟
گفتم: آن کسی که باید توجه داشته باشد، امام زمان-عجلاللهتعالیفرجهالشریف- است. «فَأَمَّا مَنْكَانَ مِنَ الْفُقَهَاءِ صَائِناً لِنَفْسِهِ حَافِظاً لِدِينِهِ مُخَالِفاً عَلَى هَوَاهُ مُطِيعاً لِأَمْرِ مَوْلَاهُ فَلِلْعَوَامِّ أَنْ يُقَلِّدُوهُ»(وسائلالشيعة/ ج 27/ ص131)
اما به راستی عرفان چیست؟ فقیه وقتی به فقه خوب عمل کرد و وارستگی پیدا کرد، به خدا معرفت پیدا میکند و عارف میشود و اگر این باشد درست است؛ اما اگر این چهارچوب نباشد چهطور میخواهیم بفهمیم فرد درست حرکت کرده است؟
این آقا با این همه مقاله و صورت تیغ زده، در عین مباح دانستن خیلی از امور، خود را عارف هم میداند.
پس تنبه را اگر خدا داد، راهگشا میشود. در همین کارها گاهی غفلت است. فرد ده سال است میرود کربلا، بعد از ده سال میبیند با این کربلا همه چیز را از دست داده است. از امام جماعتی بیرونش کردند، تبلیغ ندارد، درس و بحث ندارد. موضوع کربلا بد نیست ولی هر موضوعی میتواند باعث غفلت شود، حتی در فکر هم غفلت است، فکر هم که روشن کننده راه است، دچار این آفت میشود. لذا حضرت میفرماید: نَبّهنِي …
چرا به این «نَبّهنِي» احتیاج داریم؟ اگر خدا این کار را نکند، ما دور میافتیم.
«وَ خُذْ بِقَلْبِي إِلَى مَا اسْتَعْمَلْتَ بِهِ الْقَانِتِينَ، وَ اسْتَعْبَدْتَ بِهِ الْمُتَعَبّدِينَ، وَ اسْتَنْقَذْتَ بِهِ الْمُتَهَاوِنِينَ»(92)
«و قلب مرا علاقهمند كن به آنچه كه اهل طاعت را بدان وا داشتهاى و بندگان عابد را بهوسيله آن فرمانبر خويش ساختهاى و مسامحهكاران را از طريق آن به ساحل نجات رساندهاى.»
«وَ خُذ بِقَلبِي إِلَى مَا استَعمَلتَ بِهِ القَانِتِينَ» اللهاکبر؛ اهلبیت -علیهمالسلام- چه نقشههای خوبی برای ما دارند! «خُذ بِقَلبِي» یعنی فردی هفتاد سال ریاضت کشیده و عمل انجام داده تا خدا قلبش را نورانی کند، اما تو میخواهی که خدا قلبت را نورانی کند و خدا نیازمند گذشت هفتاد سال نیست که تا آن زمان نرسد، قلبت را نورانی نکند.
حضرت راه نشان میدهند. مرا به آن مشغولیتی که قانتین به آن مشغول هستند برسان.
ما کجا میتوانیم آن مقام را هوس کنیم؟ ولی با معصوم میتوان هوس کرد و رسید.
«وَ استَعبَدتَ بِهِ المُتَعَبّدِينَ» مرا به کسانی که تا آخر راه را رفتند برسان، خدا میتواند ما را به آنجا برساند، این امر را بعید ندانید.
«وَ اسْتَنْقَذْتَ بِهِ المُتَهَاوِنِينَ» ابوذر را حضرت امیر-علیهالسلام- کجا برد؟ از دهات آمده بودند. سلمان یک گبر بود ولی به علی رسید. علی به او گفت این طرف و آن طرف نزن، این کار را بکن حج است، این کار روزه یک سال است. چرا ما دور خودمان میچرخیم؟ طرف فکر میکند همه چیز در جوشن کبیر است و آن را هم نمیخواند. میگوید دیدی به مقصد نرسیدیم.