یه کاری رو میخوام انجام بدم، میبینم هیچی از اون کار دست من نیست، هیچی! میخوام صبح از خواب بیدار بشم، صبح که دیگه خودم هستم و تو رختخوابم، کسی که زنجیر نبسته، میبینی نمیشه! یه خواب سنگین مُستولی میشه، چشمام رو نمیتونم باز کنم، مگه پلک چهقدر وزن داره؟ تُن که نیست! فلز که نیست! ولی من نمیتونم پلکم رو باز کنم. گاهی یه ذره دماغ کیپه، نمیتونم نفس بکشم.